گنجور

 
کلیم

روشنی در خانه معمور نیست

نیست یک ویرانه کان پر نور نیست

بسکه در بزم نشاط ما گریست

قطره ای خون در رگ طنبور نیست

دل ز مهر گلرخان پرداختیم

در بپشت خاطر ما حور نیست

عمرها پروانه او بوده ایم

در چراغ آشنائی نور نیست

تا تو باشی رو بخورشید آورد؟

اینقدر هم چشم روشن کور نیست

بسکه دیگرگون شد احوال جهان

فکر می در خاطر مخمور نیست

در نظر دارم لبی را روز و شب

چون توانم گفت چشمم شور نیست

می کنم قطع امید از تیغ تو

زخم اگر در تازگی ناسور نیست

پرده بر زخمم چه می پوشی کلیم

شمع در فانوس هم مستور نیست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شاه نعمت‌الله ولی

سایه و خورشید از هم دور نیست

روشن است این چشم ما و کور نیست

قاسم انوار

از تو بمقصود ره دور نیست

گر دل و جان غافل و مغرور نیست

از همه ذرات جهان ظاهرست

یار، اگر دیده دل کور نیست

جام من از خم قدیم خداست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه