گنجور

 
کلیم

دل کار خود بطالع ناساز واگذاشت

شمع اختیار خویش بباد صبا گذاشت

با ماندگان بساز که کفر طریقتست

رهرو اگر نشان قدم را بجا گذاشت

گل را شکفته در چمن دهر کس ندید

تا غنچه خنده را بلب یار وا گذاشت

خونم ز بس سرشته مهر و وفا شدست

رنگش نرفت آنکه بدست این حنا گذاشت

نفس پیش چو خامه سیه شد ز دود دل

سرگرم اشتیاق تو هر جا که پا گذاشت

از هر کرانه برق بلا در وزیدنست

باید کلیم بخت سیه را بما گذاشت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

دل کار خود به دامن پاک دعا گذاشت

اغیار را به باطن مهر و وفا گذاشت

ناخن شکست و سینه همان برقرار خویش

فرهاد رفت و کوه الم را به جا گذاشت

خضری که خار از قدم سعی می کشید

[...]

بیدل دهلوی

گل در چمن رسید و قدم بر هواگذاشت

جای دگر نیافت‌که بر رنگ پاگذاشت

تعمیر رنگ ز آب و گل اعتماد نیست

نتوان بنای عمر به دوش وفا گذاشت

عمری ا‌ست خاک من به سر من فتاده است

[...]

حزین لاهیجی

کار دل و خراش، به هم عشق واگذاشت

این عقده را به ناخن مشکل گشا گذاشت

پنداشت چون سپند،که میدان آتش است

هرجا به سینه، شعلهٔ داغ تو، پا گذاشت

صرف لب تو کرد قضا، صاف رنگ و بو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه