گنجور

 
کلیم

دل کار خود بطالع ناساز واگذاشت

شمع اختیار خویش بباد صبا گذاشت

با ماندگان بساز که کفر طریقتست

رهرو اگر نشان قدم را بجا گذاشت

گل را شکفته در چمن دهر کس ندید

تا غنچه خنده را بلب یار وا گذاشت

خونم ز بس سرشته مهر و وفا شدست

رنگش نرفت آنکه بدست این حنا گذاشت

نفس پیش چو خامه سیه شد ز دود دل

سرگرم اشتیاق تو هر جا که پا گذاشت

از هر کرانه برق بلا در وزیدنست

باید کلیم بخت سیه را بما گذاشت

 
sunny dark_mode