گنجور

 
کلیم

ایدل دویدن از پی آن بیوفا بسست

گر تو هنوز سیر نگشتی مرا بسست

خواهی بدیده تا یکی آن خاکپا کشید

ای ساده لوح کور شدی توتیا بسست

فیض دم مسیح بدل مردگان گذار

آمد طبیب مرگ تلاش دوا بسست

ایدل ز موج اشک سیاهی مبر ز چشم

صیقل مزن که آینه ام بی جلا بسست

منت ز خضر با همه کوری نمی کشم

در کف ز استقامت طبعم عصا بسست

مژگان چون هست چشم تو، ما را چه می کند

دارد هزار عاشق رو بر قفا بسست

زین بیشتر تلاش جدائی مکن کلیم

در قرب ناتوان نشدی این ترا بسست