کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳

روشنی در خانه معمور نیست

نیست یک ویرانه کان پر نور نیست

بسکه در بزم نشاط ما گریست

قطره ای خون در رگ طنبور نیست

دل ز مهر گلرخان پرداختیم

در بپشت خاطر ما حور نیست

عمرها پروانه او بوده ایم

در چراغ آشنائی نور نیست

تا تو باشی رو بخورشید آورد؟

اینقدر هم چشم روشن کور نیست

بسکه دیگرگون شد احوال جهان

فکر می در خاطر مخمور نیست

در نظر دارم لبی را روز و شب

چون توانم گفت چشمم شور نیست

می کنم قطع امید از تیغ تو

زخم اگر در تازگی ناسور نیست

پرده بر زخمم چه می پوشی کلیم

شمع در فانوس هم مستور نیست