گنجور

 
امیر حسینی هروی

از حجاب نفس ظلمانی برآی

تا شوی شایسته قرب خدای

آفتاب از آسمان پیدا نمود

چشم نابینا نمی بیند چه سود

ای که چشمت را به معنی نور نیست

نزد حق شو حق ز بنده دورنیست

ای بما از ما بما نزدیکتر

داند آنکس کو ز خود دارد خبر

تا ز قرب و بعد برناری نفس

زانکه این علت همه خار است و بس

این همه مغز است اینجا پوست نی

دوست را پروای نام دوست نی

نور حق پیداست لکن جیب تست

دیده حق بین بباید از نخست

قرب حق دوری تست از بود خویش

بی زیان خود نیابی سود خویش