گنجور

 
کلیم

جز قامتت بچشم و دلم جای گیر نیست

مهمان خانه های کمان غیر تیر نیست

دنیا و آخرت بره او دو نقش پاست

دلبستگی بنقش قدم دلپذیر نیست

جائیکه من فتاده ام، آنجا که می رسد

از بیکسی مدان اگرم دستگیر نیست

تا گشته ام ز آمد و رفت نفس ملول

وادید و دید هیچکسم در ضمیر نیست

بر دل نهم چو دست کفم پر گهر شود

گر دست مفلس است ولی دل فقیر نیست

طرز فلک بهیچ دلی جا نمی کند

پیری به بی مریدی این چرخ پیر نیست

عیب از نهاد سخت دلان در نمی رود

ای خواجه موی کاسه چو موی خمیر نیست

محروم باد چشم کلیم از رخت اگر

گلدسته بی تو در نظرش دسته تیر نیست