گنجور

 
جامی

چون زرده بیضه های گردون

آمد سحر از سپیده بیرون

زیر خم طاق لاجوردی

زان زرده زمین گرفت زردی

مجنون پی جست و جوی دلبر

برداشت ز خواب بیخودی سر

لیلی گویان به ره درآمد

تا نوبت چاشتگه سر آمد

می شد چو سموم نیمروزان

افتان خیزان به ریگ سوزان

لب تشنه ز آه دشنه می کرد

بر سینه ز آه دشنه می خورد

می جست چو صید زخم خورده

از صیدگران کناره کرده

ناگه به دهی گذارش افتاد

چون باغ بهشت راحت آباد

در وادی گرم شد پدیدار

از نار خلیل تازه گلزار

گشت از تف خور شده چو زاغی

دیوارنشین طرفه باغی

آمد به نیاز خواجه باغ

کای باز سیاه گشته چون زاغ

منت نه و میهمان من باش

زینت ده آشیان من باش

دیوار نه آشیانه توست

در دیده نشین که خانه توست

غم نیست اگر سیه نهادی

در دیده روشنم سوادی

مجنون ز نیاز آن جوانمرد

جنبید و هوای آشیان کرد

چون ورد عرابیان بیجیف

نحن العرب است و نکرم الضیف

او هم ز کرم کشید خوانی

در پیش گزیده میهمانی

وآماده نهاد بر سر خوان

شهد صافی و مرغ بریان

مجنون نگشاد سوی خوان دست

وز خوردن آن لب و دهان بست

گفتا کاینها طعام من نیست

در خورد گلو و کام من نیست

آیین دد است صید کردن

وز پهلوی کشته لقمه خوردن

بر من همه جانور حرامند

زان رو با من همیشه رامند

دندان کردی به خونشان تیز

ناچار کنند از تو پرهیز

از شیره نحل آیدم قی

قی کرده نحل کی خورم کی

از بیخ نبات های شیرین

شد تلخ به کام ذوق من این

حلوای نبات من همین بس

لیک این نشود خورای هر کس

در چاشتگهان طعامش این بود

شب هم چو رسید شامش این بود

شب رونق روز را چو بشکست

شد خواجه به خانه خواب و دربست

در صحن سراش بود نخلی

آسان خرجی نفیس دخلی

خرجش ز نم سحاب توشه

دخلش سر و شاخ غرق خوشه

هر خوشه رواجبخش خوانها

شیرین کن تلخی دهان ها

خوشه نه که شوشه های زر بود

هر یک سلک عقیق تر بود

رنگش چو عقیق و چاشنی شهد

لب طالب کام او به صد جهد

قدی چو قد شکر دهانان

مرغان ز سرش نشید خوانان

مجنون به خیال قد لیلی

دریافت به وی ز خویش میلی

سر بر قدمش نهاد و بگریست

کز دوست جدا نه خوش توان زیست

خوش آن که ز دوست بهره مند است

وز بوسه به پاش سربلند است

کردم به طلب همه جهان طی

در دستم ازو نه پای نی پی

امروز به درد و سوز من کیست

وز تیره شبی به روز من کیست

او بود درین که مرغی از شاخ

برداشت نوا به ناله گستاخ

می کرد چنان فغانی از درد

کاندر دل سنگ رخنه می کرد

می داد ز پر خراش آواز

چون نوحه گران ترانه ها ساز

از عود شجر که بی وتر بود

هر لحظه به پرده دگر بود

هر دم که ز غم زدی نوایی

از هر پرش آمدی صدایی

گویی که ز ناله های پر حال

موسیقاریش بود هر بال

یا خود چنگی ز ناله زار

رگ های تنش بر آن چو اوتار

در هر نفش استخوان پرهاش

مضراب زننده بر وترهاش

مجنون چو شنید ناله او

شد محنت و غم حواله او

هر چند که ناله زارتر شد

جان و دل او فگارتر شد

آن ناله چو زار شد ز حد بیش

افتاد برون ز طاقت خویش

برجست به فرق خاک ده روفت

تا خواجه و در بر او فرو کوفت

کای خواجه خانه این چه حال است

کز جان خود امشبم ملال است

این مرغ چه درد و سوز دارد

کین ناوک سینه سوز دارد

از ناله او که دردناک است

در سینه من هزار چاک است

زین نغمه غم که می سراید

ترسم جانم ز تن برآید

این نوحه او ز پرده راز

از درد من است قصه پرداز

گفتا دو حمامه مطوق

بودند به صد صفا و رونق

زین نخل گرفته آشیانه

بر طارم شاخ کرده خانه

با هم بودی به خانه دمساز

با هم کردی بر اوج پرواز

با هم رفتی و دانه خوردی

تا چشمه آب ره سپردی

نی هرگزشان ز هم ملالی

نی دیده ز هجر گوشمالی

از دامنشان به گاه و بیگاه

آفات زمانه دست کوتاه

زین پیش به یک دو روز بازی

در شیوه صید حیله سازی

ره یافت به آشیان ایشان

شد تفرقه گر میان ایشان

هر یک به گریز پر گشادند

مهجور ز یکدگر فتادند

این باز آمد به خانه خویش

وان ماند ز آشیانه خویش

معلوم نشد که حال او چیست

در چنگل باز مرد یا زیست

درد دل این ز دوری اوست

وز تفرقه ضروری اوست

مجنون چو شنید این فسانه

از خواجه آن سرا و خانه

بانگی بزد از درون پر تاب

کز زلزله ده درآمد از خواب

بگریست که درد من جز این نیست

زین درد کسی چو من حزین نیست

وانگه سوی نخل رفت و بنشست

بگشاد زبان به آن زبان بست

کای مرجان ساق لعل منقار

لعل تو گهر ز خاک بردار

فندق سر و فستقی پر و بال

همخرقه آسمان مه و سال

یاقوتی چشم عنبرین طوق

سر بر کرده ز چنبر شوق

ناقوسی دیر آشنایی

مزماری بزم بینوایی

چوبک زن کاخ این عماری

کافراخته شد ز چوب کاری

آگاهی بخش شب سیاهان

از غفلت خواب صبحگاهان

یارب که به سابق عنایت

وز لاحق فضل بی نهایت

گم کرده خویش را بیابی

وان دولت پیش را بیابی

ماند دامان این کرامت

موصول به دامن قیامت

من هم با تو درین بلایم

وافتاده ز یار خود جدایم

عمری من و یار خویش با هم

فارغ ز مخالفان عالم

همراز حریم قرب بودیم

در مهد وفا به هم غنودیم

نی در ره ما ز هجر خاری

نه بر رخ ما ز غم غباری

هم بسته زبان پندگویان

هم خسته درون عیبجویان

بودیم به هم دو مغز و یک پوست

پوشیده ز چشم دشمن و دوست

ایام ز سنگ بی وفایی

افکند میان ما جدایی

اکنون از هم نشسته فردیم

بی یکدیگر زبون دردیم

هیهات چه گفتم این دروغ است

خورشید دروغ بی فروغ است

من بر دل ازو چو لاله داغی

زان داغ منش چو گل فراخی

او فارغ و من عظیم مشتاق

او جفت کسان و من ز وی طاق

آن را که به عشقش آشناییست

این غم بتر از غم جداییست

پر قصه درد عالم از من

واو همدم دیگری کم از من

معشوقه به زیر خاره و خار

بهتر که بود به دست اغیار

میوه به زمین فتاده در باغ

زان به که به غارتش برد زاغ

این گفت و ز دیده سیل خون ریخت

خوناب دل از درون برون ریخت

وز خواجه میزبان جدا شد

معلوم نشد که تا کجا شد