آن یار گزین که خشمگین نیست
خوشبوست گلی که آتشین نیست
همچون قلم از سیاه بختی
جز گریه مرا در آستین نیست
مگذر ز قمار بوسه بازی
آنجاست که نقش بد نشین نیست
دل آب ز آهن قفس خورد
دیگر ز بهشت دانه چین نیست
از بسکه دلم ز درد شادست
می سوزم و ناله ام حزین نیست
دردسری از خمار دارد
با زاهد اگر چه درد دین نیست
در عالم خاک پای مگذار
بیخار آنجا گل زمین نیست
قدر دونان ز بس بلندست
درد خم باده ته نشین نیست
آن لعل لب و نشان بوسه
این نقش بنام آن نگین نیست
تا چند کلیم شکوه از دل
آتشکده ایست بیش ازین نیست