گنجور

 
کلیم

تمام کاهش تن جمله آفت جانست

مگوی عشق که این آتش و نیستانست

براه عشق که پائی نمی رسد بزمین

غمی که هست ز محرومی مغیلانست

بکن لباس تعلق که خار وادی قرب

گرفته دامن دیوانه ایکه عریانست

ز سود راه فنا قطره می شود دریا

حباب دشمن سر بهر جمع سامانست

رواج شور جنون کو که بینمک شد شهر

درین دو روز که دیوانه در بیابانست

ز انقلاب زمان در پناه جهل گریز

که آنچه مانده بیک حال عیش نادانست

فروغ عارضت از حلقه های زلف سیاه

چو روشنائی ایمان بکافر ستانست

بترک سر نتوانم ز سرنوشت برید

وگرنه چون قلم از سر گذشتن آسانست

ملایمت کن اگر طاقت جدل تنگست

کلیم چربی کاغذ علاج بارانست