گنجور

 
جویای تبریزی

آن کسوت نازک که بر اندام تو بار است

چون نکهت گل دست در آغوش بهار است

نبود چو حبابش هوس صدر نشینی

آن پاک گهر را که خبر از ته کار است

کس ره نبرد حال سیه روز غمت را

در خویش نهان گشته به رنگ شب تار است

از آتش عشق تو برون آمده بیغش

بر سینه زر داغ توام پاک عیار است

زد دست هوس غیر بر آن سلسلهٔ مو

غاف که سر زلف نکویان دم مار است

گر سیل سرشکم بود از جا عجبی نیست

اینجاست که از ضعف نگه بر مژه بار ا ست

هر قطرهٔ خون بسته ز دم سردی ایام

در پیکر صدچاک تو جویا چو انار است