گلستان بیبر رویی به زندان میزند پهلو
گل از هر خنده بر چاک گریبان میزند پهلو
چه غم گر دامنم شد زرق خارستان این وادی
که جیب پارهام چون گل به دامان میزند پهلو
گرفتار ترا اندیشهٔ عریانتنی نبود
به گردن طوق عشقش بر گریبان میزند پهلو
به راه عاشقی پا بیخبر دل در خطر باشد
که هر خاری در این وادی به مژگان میزند پهلو
کند هموار ناز یار بیاندامی دل را
که پرچین چون شود ابرو به سوهان میزند پهلو
دهد کم را شکوه عشق جویا رتبهٔ بیشی
که اینجا قطره بر دریای عمان میزند پهلو
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
زمین از اشک پرشورم به طوفان می زند پهلو
ز آب گوهره ساحل به عمان می زند پهلو
ندارد کوتهی در دلربایی زلف ازان عارض
که مصرع چون بلند افتد به دیوان می زند پهلو
ز فکر کاکل او خاطر آشفته ای دارم
[...]
کسی داند که هر بیتش به دیوان میزند پهلو
که این مطلع به آن حسن به سامان میزند پهلو
شب هجران سفید از گریه شد گر دیده، خندانم
که چشم من به صبح پاکدامان میزند پهلو
خسک در دیده از محرومی شاخ گلی دارم
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.