جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۸

گلستان بی‌بر رویی به زندان می‌زند پهلو

گل از هر خنده بر چاک گریبان می‌زند پهلو

چه غم گر دامنم شد زرق خارستان این وادی

که جیب پاره‌ام چون گل به دامان می‌زند پهلو

گرفتار ترا اندیشهٔ عریان‌تنی نبود

به گردن طوق عشقش بر گریبان می‌زند پهلو

به راه عاشقی پا بی‌خبر دل در خطر باشد

که هر خاری در این وادی به مژگان می‌زند پهلو

کند هموار ناز یار بی‌اندامی دل را

که پرچین چون شود ابرو به سوهان می‌زند پهلو

دهد کم را شکوه عشق جویا رتبهٔ بیشی

که اینجا قطره بر دریای عمان می‌زند پهلو