گنجور

 
حزین لاهیجی

کسی داند که هر بیتش به دیوان می‌زند پهلو

که این مطلع به آن حسن به سامان می‌زند پهلو

شب هجران سفید از گریه شد گر دیده، خندانم

که چشم من به صبح پاکدامان می‌زند پهلو

خسک در دیده از محرومی شاخ گلی دارم

که خار رهگذار او به مژگان می‌زند پهلو

به شهد آمیخت زهر آغشته کام من ز دشنامش

عتاب تلخ او بر شکّرستان می‌زند پهلو

به خون غلتیده شمشیر شوخی‌های مژگانم

کف خاکم به بازی‌های طفلان می‌زند پهلو

کسی کز ذوق، دندان بر جگر افشرده می‌داند

که لخت دل به نعمت‌های الوان می‌زند پهلو

قیامت خاست چون بند قبای ناز واکردی

به صبح محشر آن چاک گریبان می‌زند پهلو

بهار عشق مجنون حسن لیلی در بغل دارد

به گیسوی تو آه سنبل‌افشان می‌زند پهلو

حزین ، از آن عقیق کم سخن دارم لب خشکی

دهان او به عیش تنگدستان می‌زند پهلو