گنجور

 
جویای تبریزی

ریخت مژگانت که ویرانی بود آباد ازو

یک بغل چاکم به رنگ غنچه در دل داد ازو

بسکه با درد فراق دوستان رفتم به خاک

تربتم را گر بیفشاری چکد فریاد ازو

دل خرابی را غمی امشب عمارت می کند

کاشیان جغد را محکم بود بنیاد ازو

درد عشق خوبرویان هر قدر باشد کم است

آنقدر غم کو که گردد خاطر کس شاد ازو

حال دل جویا فراموش است از حیرت مرا

می دهد گاهی تپیدن‌های بسمل یاد ازو