گنجور

 
جویای تبریزی

غیر را امشب کباب از اختلاط یار کن

باده بستان از کفش در کاسهٔ اغیار کن

آمد و رفت نفس پیوسته در سوهانگری است

چند بی اندامی ای دل، خویش را هموار کمن

جام طاقت را که در هجر تو پرخون دل است

از شراب رنگ و بو چون گل بیا سرشار کن

سوختی چون در غم او، شکوه کافر نعمتی است

داغهای سینه را مهر لب اظهار کن

العطش زن گشته سرتا پا وجودم ساقیا

این سفال تشنه لب را رشحه ای در کار کن

از تبسم ریز در پیمانه ام صاف مراد

باده در جام من و خون در دل اغیار کن