گنجور

 
جویای تبریزی

چون حباب از بیخودی شد کام دل حاصل مرا

رفتن از خود گام اول بود تا منزل مرا

مشهدم جولانگه او گر شود در زیر خاک

می دود چون ریشه از دنبال سروش دل مرا

در جوابم وا نشد هرگز لب تمکین یار

بخت آنم کو که گردد حل این مشکل مرا

طبع وحشت مشربان پیوسته کثرت دشمن است

بار خاطر می شود سنگینی محفل مرا

از تو گویم بعد از این کز خویشتن ببریده ام

از مرا گفتن پشیمانم که خواهد دل ترا

همچو شاخ نازک گل از نسیم نوبهار

جوش مستی می کند در هر طرف مایل ترا

ای زخود غافل چه در تعمیر تن جان می کنی

زندگانی صرف شد در کار آب و گل ترا

گر سراپا دست و پای سعی گردی همچو موج

دور می اندازد از پهلوی خود ساحل ترا

خاطرت را فیض بخشش بشکفاند باغ باغ

برگ عیشی نیست جویا چون کف سائل ترا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode