گنجور

 
جویای تبریزی

بی درد بر کنار مریز آب دیده را

در کار دل کن آن می صاف چکیده را

از فیض عشق همت والای ما بدوش

بگرفته جامهٔ ز دو عالم بریده را

در گلشنی که بلبل ما خامشی نو است

باشد شبیه غنچه دهان دریده را

زین آتشی که در جگر ماست از غمت

بی آب کرده ایم عقیق مکیده را

پیری که دید قامت رعنای او کشید

بر بام هوش حلقهٔ قد خمیده را

تا خون نگردد اشک مده ره بدیده اش

جویا مکن به شیشه می نارسیده را