گنجور

 
جویای تبریزی

گرم دارد شیخ ما با خویشتن هنگامه را

کی بود از خود رهایی بستهٔ عمامه را

کسوت عریان تنی را مخترع طبع من است

من چو گل از خود برون آورده ام این جامه را

نامهٔ پیچیدهٔ عشاق زخم بسته است

دست در خون می زنی گر واکنی این نامه را

بسکه رفتم در سخن از من اثر باقی نماند

جمله تن صرف زبان می گردد آخر خامه را

کی ز دوزخ می‌شود راضی دلش جویا به خلد

بس که زاهد دوست دارد گرمی هنگامه را