گنجور

 
قدسی مشهدی

خوشدل کند خیال تو هجران‌کشیده را

آتش گل است دیده گلشن‌ندیده را

تا آب دیده خون نشود بر زمین مریز

در شیشه واگذار می نارسیده را

تسلیم شو که اجر شهادت نمی‌دهند

در کوی عشق کشته در خون تپیده را

بازآ که در فراق رخت نقش روز و شب

خال سفید و آب سیاه است دیده را

ذوق طرب کجا دل غمگین من کجا

لذت ز باده نیست لب خون مکیده را

بی‌درد گو بنال که سیماب اگر شود

خوبان نمی‌برند دل آرمیده را