گنجور

 
جویای تبریزی

مکن آرایش آن زلف پی تسخیرم

پیچ و تاب غم عشق تو بود زنجیرم

سوی خود می کشد از دایرهٔ تدبیرم

زور وابستگی سلسلهٔ تقدیرم

شوق زخم دگرم باعث بیتابی شد

زیر شمشیر تو می غلطم و بی تقصیرم

در هوای تو ز بس رفته ام از خود چه عجب

کاغذ باد شود گر ورق تصویرم

از رگ برق مگر عشق تو تابیده کمند

که چنین گرم عنان گشته پی تسخیرم

چارهٔ حال خرام دم درویشان است

گشته جویا چو حباب از نفسی تعمیرم

مرشد دل گه و گه گوش به ارشاد دلم

گاه شاگرد دلم، لحظه ای استاد دلم

ناله تار نگهم راست چو ابریشم چنگ

بسکه لبریز بود سینه ز فریاد دلم

نسبت من به تو چون نسبت بلبل به گل است

چه عجب گر نه به گوش تو رسد داد دلم

بیستون را بفلاخن نهد از بیتابی

زور بازوی توانایی فرهاد دلم

مژه بر هم زدنش پنجهٔ شاهین بلاست

آن سیه چشم که جویا شده صیاد دلم