گنجور

 
جویای تبریزی

دست هوس زنعمت دنیا کشیده ام

چون طفل غنچه خونه دل خود مکیده ام

چندان نهان به زیر غبار غمم که گرد

بر بام و در نشسته ز رنگ پریده ام

مستغنی از لباس بود دوش همتم

آن جامه ام بس است که از خود بریده ام

یک گوش کر شدم چو صدف پای تا بسر

از خلق ناشنیدنی از بس شنیده ام

دست مرا جدا زگریبان مکن خیال!‏

چون گل یکیست پنجه و جیب دریده ام

غافل مشو ز من که جگر گوشهٔ دلم

جویا سرشک از سر مژگان چکیده ام