گنجور

 
جویای تبریزی

از نور بندگیست فروغ جبین دل

جز «عبده» چه نقش سزد بر نگین دل

گام مراد یافته از حاصل دو کون

پاشید آنکه تخم وفا در زمین دل

دارد ز بس لطافت اندام چون خیال

آید ز راه دیده و گردد مکین دل

تا شد حریم خاص تو دارم ز بس عزیز

سوگند می خورم به سر نازنین دل

دارد عداوتی که زبانیست رنگ مهر

اندیشه مند باش ز بیداد کین دل