گنجور

 
کمال خجندی

ای رایت جمال تو نقش نگین دل

عشقت نهاده داغ جفا بر جبین دل

خلوتسرای عشق تو دارالامان جان

مشکل گشای سر تو روح الامین دل

در دامن وصال تو خواهم که ریختن

نقد وجود خویشتن از آستین دل

یارب چه تیره میشودم روز زندگی

زیرا که نیست صبح وصالت قرین دل

از حال زار خویش کمال ار کند بیان

حاجت روا کنی که ندارد حزین دل