گنجور

 
جویای تبریزی

از فیض عشق دید بسی فتح باب دل

دریای رحمت است چو گردید آب دل

پیکان دل شکار کمان ابروی مرا

زنجیر ساز آمده از پیچ و تاب دل

چشمم ز جوش اشک شود بحر موج خیز

در سینه دور ازو چو کند اضطراب دل

هر لاله اش شمیم کباب جگر دهد

جایی که خون فشان گذرد چون سحاب دل

از فیض اشک هر مژه ام چو نرگ گلیست

تا خورده از طرات حسن تو آب دل

در چار موجه کشتی تن از عناصر است

دارد عبث ملاحظه از انقلاب دل

پاشند در خمار شراب نگاه او

جویا ز بخت شور نمک بر کباب دل

کسی است در طلبت حکمران کشور دل

که از گداز نفس ریخت می به ساغر دل

در آب گوهر مقصود می شوی غواص

اگر به بازوی همت شدی شناور دل

سراغ خلوت دلدار یافتم در خویش

زدم ز داغ تمنا چو حلقه بر در دل

رسد به ساحل مقصود زورق سعیش

تنی که یافت ز طوفان عشق لنگر دل

به غیر آتش عشقی به سینه ام جویا

بسان ماهی بی آب شد سمندر دل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode