گنجور

 
جویای تبریزی

سرشته اند ز فیض هوای صبح تنش

زموج پرتو ما هست تار پیرهنش

تپد شهید نگاه تو در لحد تا حشر

کنی ز پردهٔ چشم غزال گر کفنش

توان ز حسن کلامش شنید بوی بهار

به رنگ غنچهٔ خوشبو بود لب از سخنش

ز بزم وصل توام برد بیخودی دل تنگ

چو غنچه ای که برد گلفروش از چمنش

وظیفه خوان صفات لبت بود جویا

سزد چو غنچه پر از زرکنی اگر دهنش

 
 
 
ادیب صابر

شگفت نیست چو با تیغ در مصاف آید

که تیغ کوه بلرزد ز دست تیغ زنش

لب ملوک همی بوسه بر بساطش داد

هنوز ناشده از لب طروات لبنش

ظهیر فاریابی

هزار توبه شکسته ست زلف پر شکنش

کجا به چشم در آید شکست حال منش؟

دل شکسته اگر زلف او بیا غالی

کم از هزار نیابی به زیر هر شکنش

مرا دو دیده ز حسرت سپید گشت چنانک

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

درست گشت همانا شکستگّی منش

که نیک از ان بشکست زلف پر شکنش

دل شکسته بزلفش اگر برآغالی

کم از هزار نیابی بزیر هر شکنش

دگر ندید کسی تندرست زلفش را

[...]

سعدی

رها نمی‌کند ایام در کنار منش

که داد خود بستانم به بوسه از دهنش

همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق

بدان همی‌کند و درکشم به خویشتنش

ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف

[...]

امیرخسرو دهلوی

قبا و پیرهن او که می رسد به تنش

من از قباش به رشکم، قبا ز پیرهنش

کرشمه می کند و مردمان همی میرند

چه غم ز مردن چندین هزار همچو منش

عجب، اگر نتوان نقش خاطرش دریافت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه