گنجور

 
جویای تبریزی

سرشته اند ز فیض هوای صبح تنش

زموج پرتو ما هست تار پیرهنش

تپد شهید نگاه تو در لحد تا حشر

کنی ز پردهٔ چشم غزال گر کفنش

توان ز حسن کلامش شنید بوی بهار

به رنگ غنچهٔ خوشبو بود لب از سخنش

ز بزم وصل توام برد بیخودی دل تنگ

چو غنچه ای که برد گلفروش از چمنش

وظیفه خوان صفات لبت بود جویا

سزد چو غنچه پر از زرکنی اگر دهنش