گنجور

 
جویای تبریزی

طراوت دارد از بس نوبهار حسن سرشارش

چکد رنگ از حیا چون قطره های می ز رخسارش

به صحرایی که از خود رفتن ما خضر ره باشد

بلندی های همت می دهد یادی ز کهسارش

به گلشن بی تو گر بلبل ببیند پیچ و تابم را

شود خون و چکد مرغوله خوانیها ز منقارش

کنی نام من سرگشته گر نقش سلیمانی

به چرخ آید مثال شعلهٔ جواله زنارش

ندانم اینقدر خشکی چرا می بارد از زاهد

رگ ابری سفیدی نیست گر هر پیچ دستارش

قناعت چون بیارایید دکان خودفروشی را

به نقد تنگ دستی می شوم جویا خریدارش