گنجور

 
جویای تبریزی

باشد ارباب رعونت را ز بی مغزی غرور

شد تهی گشتن رگ کردن به تسبیح بلور

عاشق از پهلوی بخت تیره رسواتر شود

آتش کم، بیش آید در نظر شبها ز دور

دامن فرزانگی آسان نمی آید به دست

روشن است از ریختن های دلم شمع شعور

می کند صحبت اثر در سینه صافان بیشتر

رنگ صهبا برکند پیمانه چون باشد بلور

صرفه در دیوانگی از عقل کامل دیده ام

می کنم مشق جنون در سایهٔ شمع شعور

تاک را بنگر که سر تا با رگ گردن بود

نیست جویا پادشاهان را گریزی از غرور