گنجور

 
جویای تبریزی

چو انگشتان نایی دایما در رقص می آید

سرانگشت طبیب از جستن نبضم نیاساید

برای ما و خود در فکر خودسازی نمی افتد

مگر خودرای من بهر خدا خود را بیاراید

به اغوای طمع هر کس شود آبستن مردم

حذر از صحبتش اولاست کز وی فتنه ها زاید

نیارد مصقل ماه نوش از تیرگی بیرون

چنین گر از دلم آن تیغ ابرو زنگ برباید

نشاید غیر یاد وصل او دیگر تمنایی

لبش جویا به کام دل مکیدن باید و شاید

 
 
 
فرخی سیستانی

می اکنون لعل تر گردد که گل رخسار بنماید

تو گویی گل همی هر روز در می رنگ بفزاید

می از گل گونه بستاند، گل از می رنگ برباید

گل و می را تو پنداری که یک مادر همی زاید

نگارینا بدین شادی مرا گر می دهی شاید

[...]

ناصرخسرو

یکی بی‌جان و بی‌تن ابلق اسپی کاو نفرساید

به کوه و دشت و دریا بر همی‌‎تازد که ناساید

سواران گر بفرسایند اسپان را به رنج اندر

یکی اسپی است این کاو مر سواران را بفرساید

سواران خفته‌اند وین اسپ بر سرشان همی‌‎تازد

[...]

میبدی

کسی کو را عیان باید، خبر پیشش محال آید

چو سازد با عیان خلوت، کجا دل در خبر آید

سید حسن غزنوی

جهان را شاه فرخ پی چنین باید چنین باید

که خلق عالم اندر سایه عدلش بیاساید

خجسته رای او در ملک راه فتنه بر بندد

مبارک روی او از خلق کار بسته بگشاید

چو دریا طبع او رادی کند دایم غنی ماند

[...]

حکیم نزاری

ملامت نیست گر گویم مرا با دوست می باید

مگر قاضی بدین فتوا جوابی باز فرماید

چو مجنون از غمِ لیلی اگر زاری کنم زیبد

چو فرهاد از لبِ شیرین اگر شوری کنم شاید

از آن ترسم که قاضی گوید این از شرع بیرون است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه