گنجور

 
جویای تبریزی

تا چند رود دل پی کاری که ندارد

تا کی بود آوارهٔ یاری که ندارد

لعل لب او سوخت چسان خرمن جان را

چون آتش یاقوت شراری که ندارد

دریای غم عشق مربی گهرم راست

پرورده دلم را به کناری که ندارد

چون بار دل اهل حسد گشت ندانم

دل در حرم وصل تو باری که ندارد

جویا چه کدورت به دلش از تو نشیند

این پیکر فرسوده غباری که ندارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode