گنجور

 
جویای تبریزی

هست تا ترک تعلق کرده سامان مرا

پرتو مه شمع کافوری شبستان مرا

چشم آن دارم که گردد بحر رحمت موج زن

در گداز آرد چو خجلت کوه عصیان مرا

غنچه گردید از فشار پنجهٔ غم سینه ام

تنگی دل در قفس دارد بیابان مرا

گر به خاک افتادم از عجزم مباش ایمن که هست

خندهٔ شیران لب زخم نمایان مرا

از صفای سینه ام آئینه ساز جلوه شو

مطلع صبح سعادت کن گریبان مرا

جرأتم در معصیت افزون شد از امید عفو

ابر رحمت سبز دارد کشت عصیان مرا

خرمن عصیان رود جویا به سیلاب فنا

پنجهٔ لطفش بیفشارد چو دامان مرا