گنجور

 
جویای تبریزی

مفت رندی است که کام از لب ساغر گیرد

شمع سان ز آتش می مغز سرش درگیرد

رهنما راهزن سالک تجرید بود

دشمن است آنکه سر دست شناور گیرد

در تمنای سر زلف بهم خوردهٔ او

دست بیتابی دل دامن محشر گیرد

می زخم آمده چون مهر زکهسار برون

ید بیضا بود آن دست که ساغر گیرد

نامهٔ شوق چو سوی تو به پرواز آید

هر نفس تازه کلاغی به کبوتر گیرد

همچو طفلی که به خواهش بمکد پستان را

زخم ما کام هوس زان سر خنجر گیرد

مگر از جرأت مستی شب وصلش جویا

گل شب بو به کف از زلف معنبر گیرد

 
 
 
مجد همگر

در چمن گرد سمن چونکه بنفشه بدمد

عارض یار من آن را به زنخ برگیرد

بلبل از منبر گلبن چونکه درآید به سخن

سرخ گل جامه دران پایه منبر گیرد

قمری از سرو چو آهی بزند سوخته وار

[...]

خواجوی کرمانی

چون مه پرده سرا چنگ ببر در گیرد

مطرب از پرده ی عشاق نوا بر گیرد

همچو شمعم برود آب رخ از آتش دل

کار شمع ار چه هم از آتش دل درگیرد

تا کند خون من از ساغر خونخوار طلب

[...]

کمال خجندی

دل چراغیست که نور از رخ دلبر گیرد

ور بمیرد ز غمش زندگی از سر گیرد

صفت شمع به پروانه دلی باید گفت

کین حدیثی است که با سوختگان در گیرد

مفتی ار فکر کند در ورق رخسارش

[...]

جلال عضد

روز آنست که عالم طرب از سر گیرد

و آسمان کام دل خود ز زمین برگیرد

رایت فتح سر و قد کشد اندر گردون

گلبن باغ سعادت ز ظفر برگیرد

چون عروسان به سر تخت برآید خورشید

[...]

جهان ملک خاتون

بامدادان که سر از خواب گران برگیرد

چشم مخمور بتم شیوهٔ دیگر گیرد

هر که لب بر لب جان بخش تو ساید به صبوح

هیچ شک نیست که او زندگی از سر گیرد

رخ چون سیم من خسته جگر ای دل و دین

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه