گنجور

 
جویای تبریزی

دل آشفتهٔ من کی دماغ گلستان دارد

که شاخ گل به چشمم حکم تیغ خونفشان دارد

بود در پردهٔ نومیدیم امیدواریها

که در خود هر گره چون غنچه ناخنها نهان دارد

بلغزد پای دلها بسکه سوی پستی فطرت

زمین در دیدهٔ مردم شکوه آسمان دارد

نمی باشد دو رنگی در طریق راستان جویا

که شمع بزم در دل هر چه دارد، بر زبان دارد