گنجور

 
جویای تبریزی

پای بر آسودگان خواب راحت می زند

قامت آن شوخ پهلو بر قیامت می زند

ترسم از رخسارش آب و رنگ ریزد بر کنار

حسن سرشارش ز بس موج طراوت می زند

کام بر می دارد از کیفیت صاف طهور

هر که شبها تا سحر جام ندامت می زند

گوییا از خوبنهای دل شکستن غافل است

آنکه بر مینای ما سنگ ملامت می زند

آبرو را می کند همچون گهر گردآوری

هر که دست دل به دامان قیامت می زند

آنکه جویا مگس بر خوان کس ناخوانده رفت

بر سر از شرمندگی دست ندامت می زند