گنجور

 
جویای تبریزی

میان او که در اندیشه در نمی آید

عجب نباشد اگر در نظر نمی آید

چه اضطراب که خورشید را به تن نفکند

کسی به شوخی حسن تو برنمی آید

تو هر قدر که شوی شوخ و شنگ معذوری

که پاس خویش ز غلطان گهر نمی آید

به یک نگاه کند با دل آنچه هر مژه اش

هزار سال زصد نیشتر نمی آید

ببین نزاکت موی میان او جویا

که همچو تار نگه در نظر نمی آید