گنجور

 
جویای تبریزی

هوای دشت چون افتاد در سر آن پریرو را

طپیدن های دل صحرا به صحرا برد آهو را

حریف نکته چین را پاسداری کن چو آیینه

یکی صد گوید از عیبت شکستی گر رسد او را

چو نقش پا به هر گامی سری بر خاک اندازد

فسان از سخت رویی باشد آن شمشیر ابرو را

نگردد تنگ دستی پردهٔ روی هنر هرگز

به جیب پاره چون پنهان تواند داشت گل، بو را

وفور نور حسنش مانع نظاره شد جویا

صفای جبهه اش باشد نقاب آن روی نیکو را