گنجور

 
جویای تبریزی

شکوه عشق به پا سقف آسمان دارد

به سرو آه من این قمری آشیان دارد

تنی چو شمع بود در حساب سوختگان

که مهر داغ به طومار استخوان دارد

توان به حسن ادب پاس آشنایی داشت

زحفظ مرتبه این گنج پاسبان دارد

زحلقه حلقهٔ جوهر چو محشر سیماب

شکوه حسن تو آیینه را تپان دارد

زحرف کس نشنیدیم بوی یکرنگی

به رنگ غنچه گر از لخت دل زبان دارد

همیشه قطع کلامم کنی به تیغ زبان

چنین دو نیم سخن را مزن که جا ن دارد

هر آن حریف که چیزی به خویش نسپرده است

فراغت عجبی از نگاهبان دارد

زسوز عشق کسی را که تن به سختی داد

چو نای پوست به تن حکم استخوان دارد

من و شکایت افلاک؟ کافرم جویا!‏

اگر دلم سر سودای این دکان دارد