گنجور

 
جویای تبریزی

شب که در صحن چمن آن مست مل خوابیده بود

در ته یک پیرهن با بوی گل خوابیده بود

هر که با قد دو تا دست از سیه کاری نداشت

آه از غفلت که بر بالای پل خوابیده بود

پست بود آوازهٔ گردون ز شور ناله ام

پیش افغانم صدای این دهل خوابیده بود

دست و پای سعیم از بی طالعی ها بسته شد

ورنه عریان در برم آن مست شل خوابیده بود

محتسب جویا به دور چشم او شب تا سحر

بی تعصب بر بساط صلح کل خوابیده بود