گنجور

 
جویای تبریزی

رفتی و حال دل از بسیاری غم درهم است

در چمن هر شاخ گل دور از تو نخل ماتم است

حرف بی مغزی بریزد گر ز نوک خامه ای

دلنشین ساده لوحان همچو نقش خاتم است

عذرخواهی چاره باشد خاطر رنجیده را

چرب نرمی زخم شمشیر زبان را مرهم است

گر ندانی خویش را داناترین مردمی

شعر خوب اکثر به نام مولوی لااعلم است

آرزوی مستی سرشارم امشب در سر است

گر همه پر می کنی پیمانه، ساقی! پر، کم است

شوخ ما را نیست جز در دامن وحشت قرار

چون شرار این شعله خو آغوش پرورد رم است

تا توانی در شکست دشمن سرکش مکوش

خار تا در پای نشکسته است آزارش کم است

ای جفا جو بر جوانیهای عشقم رحم کن

‏ چهرهٔ خاطر هنوزم نو خط گرد غم است

نیستی بگزین که ره یابی به معراج قبول

شکل لابر دعویم آری دلیل سلم است