گنجور

 
جویای تبریزی

آرام در مقام رضای خدا گرفت

دست کسی که دامن آل عبا گرفت

باشد چو صبح هر نفسش مایهٔ حیات

مهرت به دل هر آنکه زصدق و صفا گرفت

ترسم مباد سنگ شود شیشهٔ دلم

از بس ز سردمهری آن بیوفا گرفت

در پرده شمیم گل از شرم شد نهان

رنگت چو ا زخمار می از رخ هوا گرفت

خون کدام بلبل بیدل به خاک ریخت

کز گل بهار زر به سپر خونبها گرفت

داغم که امشب آینهٔ زنگ بسته ی

آن هرزه خرج جلوه ز مه رونما گرفت

جویا! زتلخکامی نومیدی آرمید

کام خود آنکه از دل بی مدعا گرفت