گنجور

 
جویای تبریزی

آشوب جهان فتنهٔ ایام همین است

شوخی که زدل می برد آرام همین است

مستانه خرامان شده آن شاخ گل امروز

ای سرو زحق نگذری اندام همین است

نگرفت کسی کام زوصل تو بهرحال

گر زاری اگر زورگر ابرام همین است

چندین چه کنی محرم خود باد صبا را

دل را به سر زلف تو پیغام همین است