گنجور

 
جویای تبریزی

آسوده دلی که بی قرار است

آن دیده خنک که شعله بار است

چون آینه عیب جو در این بزم

تا عیب نماست عیب دار است

کینم بدل تو بی مروت

پنهان در سنگ چون شرار است

بر ساحت نه فلک کند سیر

هر کس بر خویشتن سوار است

بر پشت لب تو سبزهٔ خط

چون موج نسیم نوبهار است

فریاد تو مناسبت نجوید

با شعله که طفل نی سوار است

در چشمم هر کنار موجی است

هر موج به چشم من کنار است

گر غنچهٔ دل شکفته باشد

هر سوی که بنگری بهار است

هرگز روی خوشی نبیناد

هر دل که نه از غمت فگار است

صبر و دل بیقرار عاشق

پیمانه و دست رعشه دار است

پیراهن جسم نازک او

جویا از نکهت بهار است