گنجور

 
سید حسن غزنوی

چشمم ز غمت عقیق بار است

رازم ز پی تو آشکار است

از عشق تو بی قرار گشتم

عشق تو هنوز برقرار است

بیچاره دل من ای نگارین

بی از تو مپرس تا چه زار است

در کار دلم یکی نظر کن

کش با تو هزار گونه کار است

از جام لب و گل رخ تو

چون است که بی خمار و خار است

دور از تو مرا ز دوری تو

درد از همه چیز یادگار است

آنی تو که در دل و سر من

از ورد تو خار و نی خمار است

دریاب دل کسی که آنکس

مداح امین شهریار است

مخدوم جهان علی عثمان

صدری که سخی و بردبار است

دستش چو سحاب درفشانست

خلقش چو نسیم مشکبار است

خاک در او چو زر عزیز است

سیم و زر او چو خاک خوار است

هر پر هنری که بر ضمیرش

چون مهر ز مهر او نگار است

با قد کشیده همچو سرو است

با دست گشاده چون چنار است

در خواب ازوست روز و شب آز

گوئی که سخاش کو کنار است

خود ممتحن است کز خلافش

بر خاطر عاطرش غبار است

ای آنکه مکارم و بزرگیت

بر بنده فزون ز صد هزار است

خود شکر کدام گوید اول

کانرا نه نهایت و شمار است

حسبی بشنو که گفت آن چیست

نزد بی ادبی کز اضطرار است

در ملک هر آنکه هست امروز

از بندگی تو کامکار است

از عون سخات با مراد است

وز جود یمینت با یسار است

این بنده که از همه جهانش

از تربیت تو افتخار است

گاهش کرم تو پایمرد است

گاهش لطف تو دستیار است

سرگشته چرخ گرد گرد است

دلخسته زخم روزگار است

بی برگ چو شاخ در خزان است

بی بار چو باغ در بهار است

بی هیچ ستم یتیم پرور

بی هیچ گنه عیال وار است

گر تربیتش کنی تو بخ بخ

ورنی دردا که کار زار است

ای صدر جهان سپهر گوئی

در بندگی تو جان سپار است

در گردن و گوشش از مه نو

از مهر تو طوق و گوشوار است

دستارم کهنه دو سالیست

و اکنون هم عید و هم بهار است

پارینه گذاشتم ولیکن

امسال نه از مزاج پار است

اطلاق کن از در کریمی

کامروز نه روز انتظار است

تا پیش خدای و خلق گویم

کین خلعت صدر روزگار است

تا مهر منیر در مسیر است

تا چرخ اثیر در مدار است

بادا مهرت میان دلها

تا چرخ معین و بخت یار است

فردا بادات به ز امروز

کامسال بسیت به ز پار است