گنجور

 
فلکی شروانی

این دل چه دلست و این چه یار است

کار من از این دو سخت زار است

کار من مستمند صعب است

کاندر بر من نه دل نه یار است

آبادان بدان سمند میمون

کاندر خور روز کار زار است

پهنای زمین به پیش سیرش

چون دیده مهر و چشم مار است

از نعل هلال پیکر او

در گوش سپهر گوشوار است

چون چرخ همه قوائم او

عالی و قوی و استوار است

غار از تن او بسان کوهست

کوه از سم او بسان غار است

از تاختنش به گاه جولان

مه عاجز و چرخ شرمسار است

چون شاه بر او سوار گردد

انگار که بر فلک سوار است

ای تاجوری که چرخ گردان

از بهر کف تو زیر بار است

هر گاه که مجلست به بیند

گوید فلک این چه گاه و بار است

بر خور ز بقای عز و دولت

کین جای نزول اختصار است