گنجور

 
جویای تبریزی

محفل صهباپرستان بی نوای ساز نیست

گرمیی با بزم ما بی شعلهٔ آواز نیست

رنگم از حیرانی دیدار برجا مانده است

طائر تصویر را بال و پر پرواز نیست

اینقدر صوت مغنی چون زند ناخن به دل

حسن مستوری اگر در پردهٔ آواز نیست

خامشی مفتاح قفل بستهٔ دلها بود

تا نبندد لب در فیضی به رویت باز نیست

رازها را جوهر آیینهٔ دل گفته اند

آنچه بتوان بر زبان آورد آنرا راز نیست

سخت می ترسم مبادا دعوی دیگر کند

سحرکاریهای چشم او کم از اعجاز نیست

نالهٔ عاشق بقدر حسن معشوقش رساست

بلبلی با ما در این گلراز هم آواز نیست

می تپد از تنگی میدان دلم در زیر چرخ

هر فضایی در خور پرواز این شهباز نیست

خلعت تحسین بی اندازه را آماده باش

نیست جویا مصرعی اینجا که با آواز نیست