گنجور

 
جویای تبریزی

گرنه اشک از دیده در هجران یار افتاده است

گوهر است اما زچشم اعتبار افتاده است

دوختم تا چشم خواهش بر گل رخسار یار

بخیهٔ رسوایی ام بر روی کار افتاده است

نقش پا در اضطراب از شوخی رفتار اوست

یا دل است این کز پی او بی قرار افتاده است

شکر کز بیداد چشم او چنین افتاده ام

وای بر بی طالعی کز چشم یار افتاده است

می نماید تیغ مژگان تو لنگردار تر

باده پیما باش چشمت در خمار افتاده است

بیشتر بی طاقتم جویا ز یاد آن کمر

اشک حسرت زان میانم بر کنار افتاده است