گنجور

 
جویای تبریزی

جان چیست؟ عمر من که نیارم از آن گذشت

نتوان گذشت از تو ز جان می توان گذشت

بی طالعی نگر که به گوشش نمی رسد

با آنکه شور ناله ام از آسمان گذشت

از آبگینه تیر ترازو نمی شود

چون از دلم خدنگ تو ابر و کمان گذشت

نتوان گذشت از کمر تابدار یار

زلفش به حیرتم که چسان زان میان گذشت

مردانه پشت پای به افلاک می زنم

رستم کسی بود که از این هفت خوان گذشت

گویم اگر به کوه نیارد جواب داد

از ضعف آنچه به تو به این ناتوان گذشت

جویا به طور طالب آمل غزلسراست

صیت سخنوریش ز مازندران گذشت