گنجور

 
جویای تبریزی

نه همین نرگس زچشم می پرستش جام یافت

سرو هم از نخل قدش خلعت اندام یافت

ماند در دل اضطراب عشقم آخر برقرار

چون رگ گل موج می در ساغرم آرام یافت

مدتی چون ماه نو از غم دل خود خورده است

هر که از گردون لب نانی به صد ابرام یافت

پرده های چشم او از جوش حیرت خشک ماند

رخصت نظاره ات تا دیدهٔ بادام یافت

داد گل را رنگ و می را نشئه، مینا را شراب

از لبش در خورد استعداد هر کس کام یافت

از تواند اهل چمن هر یک به انعامی نهال

غنچه بو، گل رنگ، نرگس جام و سرو اندام یافت

کوه تمکینش چو جویا سایه بر دریا فکند

جوهر آیینهٔ موجش ز بس آرام یافت