گنجور

 
جویای تبریزی

دل هجران زده از سیر گلستان سیر است

دور از او موج هوابر سر ما شمشیر است

نزند ال و پرش در دم حیرت رنگم

این خزان جلوه، تذرو چمن تصویر است

نالهٔ العطش آمد ز نگاهش چون شمع

آتش عشق تو آنرا که گریبانگیر است

گریه نگذاشت چو پروانه به گردش گردد

موج اشکم به پر و بال نگه زنجیر است

آه جویا چو جرس پهلوی گردون بشکافت

نفس خستهٔ درد تو دم شمشیر است