گنجور

 
کلیم

سرخوش از می چو نیم موج هوا شمشیر است

ابر تر را چکنم قطره باران تیر است

زور بازوی توانائیم از فیض می است

باده در طبع من آبست که در شمشیر است

موج سان بر سر هر قطره می می لرزم

چه توان کرد مس طبع مرا اکسیر است

بر سرم لشکر غم آمده از کف ننهم

آنچه شمشیر جوانست عصای پیر است

با گل روی تو دعوی نکویی خورشید

برطرف گر نکند زلف تو جانب گیر است

گر بجوشیم بهم ما و تو، ساقی وقتست

ابر و مهتاب بهم همچو شکر با شیر است

در خم زلف تو دلها چه بهم ساخته اند

چون نسازند بپای همه یک زنجیر است

اینقدر فرق میان خط یک کاتب نیست

سرنوشت همه گر از قلم تقدیر است

سبق نطق به پیش همه خواندیم کلیم

آزمودیم، خموشیست که خوش تقریر است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode