گنجور

 
جویای تبریزی

زور شور گریه ای می شد به خواب

خواب می آرد بلی آواز آب

بوی تحقیق از مقلد نشنوی

کس نگیرد از گل کاغذ، گلاب

در بلند و پست دنیای اسیر

کشتی ات بشکست از موجب سراب

لازم هر کس بود طول امل

هست بر پا خیمهٔ تن زین طناب

کی گذارد غنچهٔ او را بحرف

بسکه باشد نرگسش حاضر جواب

چون زگل شبنم عرق از روی او

هر سحر چیند به دامن آفتاب

با دل نازک نسازد انبساط

هست برجا غنچه تا باشد حباب